نماد سایت پایگاه خبری هفت گرد

در خدمت و خیانت گابریل گارسیا مارکز

زمانی به شوخی دوستان در مهمانسرای دانشگاه، مرا فردی خواب‌آلود تصویر می‌کردند که یک دستش کتابی از گابریل گارسیا مارکز است.

به گزارش هفت‌گرد، شادمان شکروی می‌گوید البته در مورد هر دو صفت هم درست می‌گفتند. آن‌زمان زیاد می‌خوابیدم. تمام مدت هم کتاب‌های مارکز را می‌خواندم. رمان‌ها، و البته داستان‌های کوتاه و آثار غیر داستانی‌اش را که این دو بیشتر به مذاقم خوش می‌آمد. مجموعه‌های متنوع از داستان‌های کوتاهش با ترجمه‌های مختلف و متن انگلیسی به اضافه یادداشت‌های پنج‌ساله، سه ساله و بعد هم بیوگرافی شورانگیزش که به فارسی زنده‌ام که روایت کنم ترجمه شده بود.

بدون خستگی و با اشتیاق تمام. آخرین کتابی که در رابطه با مارکز خواندم، مصاحبه‌هایش با اسپرنفیلد بود که برادرم شهاب ترجمه کرده بود و انگار دو سه ماهی است وارد بازار شده است. زنان، خرافات و سلیقه‌ها. یادم هست که اشتیاقم به مارکز با کتابی مشابه این آغاز شد. بوی درخت گویاو که لیلی گلستان و صفیه روحی ( اگر اشتباه نکنم ) ترجمه کرده بودند و لبریز بود از شگفتی. بخش‌های زیادی از آن مصاحبه‌ها هنوز هم در ذهنم هست به‌خصوص قسمت‌هایی که شخص پلینیو مندوزا خودش از خاطرات مارکز روایت کرده بود و فاصله میان گفت‌وگوها را پر می‌کرد. این حتی از خود گفت‌وگوها هم تاثیرگذارتر بود.

بدون تردید، برای سال‌های متمادی، گابریل گارسیا مارکز استاد من در ادبیات و البته هم‌دم و هم‌نشین من بود. برایم هیچ اهمیتی نداشت که جریان ادبی جهان و ایران به کدام سمت و سو می‌رود و اینکه تب مارکز هم مثل تب‌های ادبی و هنری دیگر، سال‌هاست که فروکش کرده است. مثل یک دانشجوی خوب، به قصد آموختن می‌خواندم و به قصد آموختن روی خوانده‌هایم فکر می‌کردم. بعد هم که شروع کردم به نوشتن به شیوه مارکز. نه رئالیسم جادویی به معنای عام که لبریز باشد از حوادث به ظاهر غیرقابل باور در دل واقعیات مستندسازی شده. این را روبنای کار او می‌دانستم. درس‌های به معنی واقعی عمیق‌تری از مارکز گرفته بودم. نظیر درس‌هایی که قبلا از چخوف، همینگوی، سالینجر، بابل و دیگران هم گرفته بودم. همان‌هایی که استادان واقعی من محسوب می‌شدند و آنقدر کتاب‌های‌شان را خوانده بودم که تکه تکه شده بود. چه کسی می‌تواند ادعا کند که وجود چنین استادانی یک نعمت واقعی نیست. به‌خصوص در ایران و دهه‌های گذشته که ادبیات خلاق هنوز پا به عرصه حیات نگذاشته بود و اکثرا آن‌را با داستان‌نویسی یکی می‌دانستند. با وجود این، استاد تمام‌عیاری مثل گابریل گارسیا مارکز، با همه خدماتی که به من کرد، خیانت‌های زیادی هم در حقم روا داشت. هیچگاه جرات نکرده‌ام به سبب این خیانت‌ها او را گناهکار بدانم. شاید این اولین‌بار باشد که به جز درون خودم در جای دیگر سربسته به آن اشاره می‌کنم. امیدوارم روح آسمانی نویسنده به این سبب از من رنجیده خاطر نشود.

به همه موارد که نمی‌شود اشاره کرد. اما از جمله آنچه از مارکز آموختم و البته بلای جانم شد، نگارش داستان‌های دشوار بود. زمانی‌که رد خون توی برف و یا فقط آمده‌ام یک تلفن بکنم را می‌خواندم از همان‌بار نخست متوجه جنون خودآزاری این آدم شدم. خواب نیمروز سه شنبه و ماجرای ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگ دلش این برداشت حسی را به یقین عقلی تبدیل کرد. نوشتن این داستان‌ها به هیچ عنوان آسان نبود و تحت تاثیر بازخوانی مکرر آن‌ها به این صرافت افتادم که می‌بایست به همین شیوه کار کنم. می‌بایست دشوار بنویسم و خدا می‌داند که این دشوارنویسی چطور بلای جان من شد. البته دشوارنویسی مارکز تنها به انتخاب مضامین دشوار محدود نمی‌شد (آنچه در این داستان‌ها به چشم می‌خورد). فقط کافی است یک نفر گزارش یک قتل را بخواند تا به صبر و حوصله نویسنده در جمع‌آوری ذره ذره، پیرایش و تدوین به معنی واقعی ریزبینانه اطلاعات پی ببرد. بعد که مجموعه دوازده‌گانه را خواندم، بیشتر به این دو ویژگی واقف شدم. دوازده داستانی که هجده سال طول کشیده بود از کار دربیاید و حتی شرح و تفسیر نویسنده بر این داستان‌ها لازم نبود که انسان درک کند که به همین زمان هم نیاز داشته است. بلی. از مارکز آموختم که با حوصله و دقت و وسواس جمع‌آوری اطلاعات کنم. مثل یک متخصص علوم، داده2پردازی نمایم و در نهایت طوری بنویسم که حتی یک خط هم نشود از آن حذف کرد. ضمن این‌که به سمت مضامین دشوار بروم و تلاش خود را روی این مضامین پیاده کنم.

فکر می‌کنم استاد مارکز از همین‌جا تیر خلاص را به شقیقه آینده من شلیک کرد. ماه‌ها برای هر داستان صرف وقت می‌کردم و از درون عرق می2ریختم. با مشکلات بسیار مواجه می‌شدم و مجبور می‌شدم مدام از صفر شروع کنم. بعد هم که به فرض چیزی درمی‌آمد کسی متوجه نمی‌شد. اهمیتی نمی‌داد. دانشگاه‌ها که در بند نظریات و تئوری‌ها بودند و بیرون از دانشگاه هم که خورشید مارکز غروب کرده بود و جامعه ادبی به دنبال چهره‌های جدید می‌گشت. نتیجه تلاش جانکاه من نوشته‌هایی شد که در بایگانی‌ام خاک می‌خورد. راستش را بگویم یکی دو باری که سعی کردم به بازی منحوس اثبات و ثبوت روی بیاورم چنان توی ذوق‌ام خورد که آثارش مثل آثار بیگ‌بنگ کماکان باقی است. موج دلسردی و خشم و سرخوردگی هنوز دیوانه‌وار به در و دیوار ذهن‌ام می‌زند و اعصابم را خرد می‌کند. حالا نمی‌شد سال‌ها وقتم را به این شیوه تلف نکنم؟

زمانی نهایت آرزویم بود که به حد و حدود داستان‌ها و مقاله – داستان‌های مارکز برسم. البته که نرسیدم. در مواردی اندک تا حدی نزدیک شدم ولی رسیدن ممکن نبود. بهرحال من که آن اراده خوف انگیز را نداشتم که بر گرسنگی، سرگردانی و هزار مشکل پیدا و پنهان دیگر غلبه کند و در حالی‌که دارد شاهکارهای خود را روانه سطل زباله می‌کند، روزی سه پاکت سیگار بکشد، تخت کفش‌هایش چند سانتی‌متر سوراخ داشته باشد و در متروی پاریس گدایی کند! با این‌وجود همان‌طور که گفتم در مواردی نزدیک شدم و خدا می‌داند که در ابتدا از این پیشرفت جهش‌وار چقدر احساس شور و شعف کردم. انگار که قله اورست را فتح کرده باشم.

با این‌وجود رفته رفته دریافتم که مسئله شهرت به معنی واقعی جدی است. خوشبختانه مارکز نوبل ادبی گرفت و فرصتی پیدا کرد که خودش را مطرح کند. زبان او اسپانیولی بود و چرخش تفکر و اندیشه و هنر در جوامع اسپانیولی زبان قابل تحسین است. شاید در این میان نقش اردوگاه شرق و متخصصان جنگ‌های تبلیغاتی هم در به راه انداختن شهرت افسانه‌ای او بی‌تاثیر نبوده باشد. از این نظر رنج مارکز به فرجامی خوش رسید که بی‌تردید مستحق آن بود. اما برای یک نوآموز و دانشجو مثل من این‌ها دست‌نیافتنی بود و این مزید علت شد که به مرور حرصم بگیرد و استاد بی‌بدیل خودم را یک خیانت کار بدانم که مرا در مسیری عالی هدایت کرده ولی بعد روی خود را گردانده و رفته است. من مانده‌ام و تنهایی و یک مشت نوشته در بایگانی مانده. آن‌هم بایگانی راکد.

هر ورزشکاری می‌داند که با تمرین‌های سخت ورزشی عضلاتش ورزیده می‌شود و مهارت‌اش افزایش می‌یابد. زمانی در کلاس‌های نویسندگی، می‌خواهم دانشجویان را به تمرین‌های سخت وادارم. از آن نوع که مربی‌های سخت‌گیر ورزشی در باشگاه به ورزشکارها می‌دهند. از آن نوع که شخص گابریل گارسیا مارکز مرا به انجام آن‌ها وادار می‌کرد. با وجود این جلوی خودم را می‌گیرم. نمی‌خواهم به بلای کمال‌طلبی دچار شوند و بعد به تنهایی و انزوا بیفتند. روح جوان‌ها بسیار حساس و شکستنی است. با وجود این اعتراف می‌کنم که زمانی پیش آمد که همین دانشجویان جوان مطالبی – تا حدی اندک – در حد زیبای خفته و هواپیما و یا ماریوس دوس پراسه رس، نوشتند. خدا می‌داند که موقع خواندن این مطالب چقدر خوشحال شدم و احساس غرور کردم. انگار که عصاره هنر مارکز از صافی من گذشته و ذهن تشنه این جوانان به معنی واقعی مستعد ریخته شده باشد.

نمی‌توانستم خویشتن‌دار باشم. از صمیم قلب به آن‌ها تبریک می‌گفتم ولی طوری که دل‌شان نشکند حالی‌شان می‌کردم که این‌طور کارکردن تنهایی به همراه دارد و این تنهایی به معنی تبعید به یک انزوای خردکننده است. ما یک جمع کوچک گمنام هستیم. فارسی‌زبان و دور از پروپاگاندهای رسانه‌ای. باید تصمیم بگیرند. اگر می‌خواهند به قول معروف برای دل خودشان بنویسند که بی‌تردید مشوق آن‌ها خواهم بود و البته به خود می‌بالم که توانسته‌ام خدمتی بکنم. اما اگر می‌خواهند سری توی سرها در بیاورند، شاید بعدها مرا به سبب خیانتی که در حق‌شان کرده‌ام نبخشند. همان‌طور که من هنوز هم نتوانسته‌ام گابریل گارسیا مارکز را ببخشم.

درست مثل عاشقی که جفای معشوق را دیده باشد. اگر عاشق نبود طوری با مسئله کنار می‌آمد ولی عشق منطق نمی‌شناسد. انتخاب با آن‌هاست ولی در مقام عقل راه دوم را پیشنهاد می‌کنم. بر خلاف نظر شخصیت زیبای خفته و هواپیما که موقع کنترل بلیط و پاسپورت از مامور مربوطه سوال می‌کند که به عشق در یک نگاه اعتقاد دارد یا خیر و بر خلاف پاسخ او که معلوم است که دارد. غیر از این نمی‌شود! من به این‌گونه عشق معتقد نیستم و شاید این عدم اعتقاد من ناشی از تناقض تجارب من باشد. آنچه که جراحت آن مثل یک زخم دردناک ترمیم نیافته هنوز هم با من باقی است.

13

خروج از نسخه موبایل