انتشارمجموعه داستان ایرانی مترسک
مجموعه داستان «مترسک» نوشته زهرا غفاری مهرا توسط انتشارات برکت کوثر منتشر و راهی بازار نشر شد.
هفتگرد- کتاب «مترسک» نوشته زهرا غفاری مهرا بهتازگی توسط انتشارات برکت کوثر منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از ۲۳ داستان کوتاه با موضوعات مختلف است که بیشتر داستانها بومی محلی بوده و محیط روستایی را نشان میدهند و داستانها به کشمکشهایی بین خیر و شر، نیکی و بدی، انسان و طبیعت، خصلتهای انسانی و غیره اشاره دارند.
در معرفی این کتاب آمده است:
«می خواستم وقتی رسید از او بپرسم:
به عنوان یک انسان آزادی را چطور تعریف میکند؟ چون احساس میکنم نه کلاغهای گرسنه، نه من و نه او، هیچکدام آزاد نیستیم. کلاغ اسیر گرسنگی و نیازهایشان و شاید من، من اسیر این شنل و مزرعه دار، مزرعه دار اسیر طمع و زیاده خواهی و انبارش که هرگز پر نمیشود. میخواهم از او بپرسم اما فرصتی نمیدهد همین که کنارم میرسد….»
در مقدمه این کتاب که توسط سعید فتاحی نوشته شده است داستانهای این کتاب را وفادار به قصه و نمادی از قصهها و حکایتهای بومی ایرانیان دانسته که در قالب داستان و با زبانی شیوا بیان شده است و این نوشتهها، بوی قصههای کهن و شخصیتهای داستانها، بوی آشنای ایرانی را میدهند.
در بخشی از متن این کتاب هم میخوانیم:
«از روی این صخرهها، همه چیز را میبینم. دست زیر پایم هستند. درختان، جنگل، کوهها، دشت و رودخانهها قبلاً از ارتفاع میترسیدم اما حالا دیگر نه… ساعتها اینجا مینشینم و بعد برای گشت زنی راه می افتم هنوز هم بعد از این هشت سال، موتورم همپای من، این جنگل و دشت را طی میکند و خسته نمیشود. خدا میداند از چه مسیرهایی رفت و آمد میکنم. همین دیروز نزدیک بود ز پرتگاهی سقوط کنم اما خدا رحم کرد. دیگر جزئی از این جنگل شدهایم من و این موتور. جنگلبان بودن یعنی همین. منتظر صدای شلیک هستم؛ یا صدای اره برقی و ماشین؛ یا انعکاس نوری از دوربین شکارچی. کف جنگل را خوب نگاه میکنم. ردپای هر غریبه ای را میشناسم. اینجا من از اهالی جنگل محافظت میکنم. روی خاک جنگل، فقط باید جای پنجه و سم و چنگال باشد نه چیز دیگر. چند روز است که سر و کله چند شکارچی پیدا شده. شاید بتوانم امروز آنها را پیدا کنم. رودخانه سمت راستم در این منطقه سبز و قهوهای میدرخشد. آبی و سفید درخشان…»
***
«هانیه از اهالی ده پایین بود. کم جمعیت تر از ده بالا. عاشق طبیعت و ده و آدمهایش و سادگی هایشان. او پر از احساسات بود و همین طور پر از شور و نشاط و سرزندگی. کمتر زمانی میشد او را غمگین دید. انگار هانیه خلق شده بود که همه چیز را دوست داشته باشد. حس تنفر و ضعف با او غریبه بود. او عاشق هر چیزی بود که زیبایی و احساس داشت. از زندگی ساده اش لذت میبرد. همیشه محکم بود. پدر و مادرش با شادی او زندگی میکردند. اگر بیش از حد بزرگش نکنم، هانیه منبع انرژی و شادی بود و اطرافیانش این را به خوبی حس میکردند. بچهها همه او را خاله هانیه صدا میزدند و همه او را به شادی و مهربانی میشناختند. ده بالا به آنها نزدیک بود. مردم هر دو روستا، آرزوی مشترکی داشتند که هر سال باران بیشتری ببارد. منبع مشترک که به دو روستا، اب میرساند توسط چند چشمه، پر میشد وقتی باران کمی میبارید، در تابستان گرم_ به قول مردم دهها_ چشمه سکوت میکرد و آب آن کم و کمتر میشد. بی ابی یک طرف، بحثهایی که بین مردم ده بالا و ده پایین پیش میآمد یک طرف. آن سال آسمان از همیشه خسیستر شده بود و باران زیادی نباریده بود. شیرهای آب، جانی نداشتند و همه میدانستند که باید خود را برای تابستانی سخت، آماده کنند. خواهر و برادر هانیه که از او بزرگتر بودند، ازدواج کرده و از ده رفته بودند.»
***
«من یک مترسک بودم. اولین روزی که مرا داخل خاک این زمین شخم خورده فرو کردند، روز تولدم بود. من با ای مد متولد شدم. خوشحال بودم. کنار کشاورز کار میکردم. او هم خوشحال بود. کلاغها از دیدن من میترسیدند و فرار میکردند. وقتی چندبار اطراف مزرعه میچرخیدند و میرفتند، یعنی من کارم را درست انجام داده بودم. اینکه در این زمین به دردی می خورم و مفید بودم، احساس آرامش میکردم مسئول محافظت از محصولات مزرعه بودم. هر روز صبح تا غروب که هوا کاملاً تاریک میشد، به مزرعه و زمینهای اطراف نگاه میکردم. مزرعه دار برایم کلاه درست کرده بود. یک شنل هم داشتم. زندگی زیبایی بود هردوی ما راضی بودیم او کار میکرد و من از نسیم و بوی خاک لذت میبردم هرچند گاهی زیر آفتاب، خشک خشک میشدم. بهار و تابستان را این طور گذراندم و بعد هم پاییز را…»
اینکتاب با ۳۱۳ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۱۴۰ هزار تومان عرضه شده است.