دافنه دوموریه؛ ملکه وهم که مرز واقعیت و کابوس را درهم میشکند

دافنه دوموریه (Daphne du Maurier)، نویسندهای بیبدیل در ادبیات قرن بیستم، توانست مرز میان واقعیت و کابوس را با قلم خود درنوردد و خواننده را در فضایی مبهم و هولناک رها کند. استیون کینگ، استاد ژانر وحشت، او را «ملکه وهم» مینامد و میگوید: «نبوغ دوموریه در خلق تعلیقهای روانشناختی و پایانبندیهای باز است؛ پایانهایی که شما را میان رؤیا و کابوس رها میکند.» برای کینگ، جملههای آغازین دوموریه، مانند شروع داستان پرندگان («سوم دسامبر بود و باد در طول شب جهت عوض کرده و با خود سوز زمستانی آورده بود»)، نمونهای کامل از سادهنویسی در خدمت هراس است.
آلفرد هیچکاک، فیلمساز نامدار، نیز بهگونهای دیگر تحتتأثیر او قرار گرفت؛ او دو اثر برجستهاش، فیلمهای پرندگان و جوانههای شک (Rebecca) را بر اساس داستانهای دوموریه ساخت. هیچکاک درباره او گفته بود که «دوموریه توانایی دارد حتی از معمولیترین صحنهها، تعلیق واقعی بسازد؛ تعلیقی که بیهیچ موسیقی یا جلوه ویژه، فشار روانی را بر مخاطب افزایش میدهد.» هرچند فیلم پرندگان در طراحی شخصیتها و مکان با داستان فاصله زیادی داشت، هیچکاک پایان باز و حس تهدید دائمی روایت دوموریه را حفظ کرد.
آثار دوموریه بیش از آنکه بر تصویرهای آشکار وحشت تکیه کنند، بر ترسهای پنهان و ذهنی استوارند. او از زبان سرد و لحن گزارشگونه برای افزایش باورپذیری استفاده میکند. در درخت سیب، شخصیت «میج» بدون اعمال جنایت آشکار، زندگی شوهرش را با رفتاری منفعل-پرخاشگرانه فرسوده میکند، حتی پس از مرگ. تصویر «بازوان اسکلتی شاخههای درخت» در ذهن خواننده میماند و در وهم و حقیقت نوسان دارد.
طیف داستانهای او گسترده است: از عاشقانههای محکوم به شکست مانند مونتهوریرا تا آثار ماورایی و روانشناسانه مانند عدسیهای آبی، که در آن زنی پس از جراحی چشم، چهره آدمها را به شکل حیوانات میبیند و کشف «سر کرکس» برای همسرش به اوج وحشت بدل میشود. این ترکیب از تخیل، روانشناسی و واقعیت، دوموریه را به شاخصترین چهره در ژانر وحشت و تعلیق تبدیل کرده است.
با ۱۷ رمان، دهها داستان کوتاه و چند نمایشنامه، دوموریه کیفیت آثارش را در سطحی خیرهکننده نگه داشت. او حتی در لحظاتی که همهچیز بیخطر به نظر میرسد، سایه تهدید را بر صحنه میآورد؛ هراسی که نه از خونریزی، بلکه از تکانهای روانی برمیخیزد.
خواندن دوموریه سفری است به دنیایی که زیبایی و خوف در کنار هم نفس میکشند. کینگ و هیچکاک هر دو، با زبان و رسانه خود، اذعان کردهاند که این نویسنده با ظرافتهای رواییاش، مخاطب را مستقیم به قلب تاریکی میبرد و در مرز نامعلوم رها میکند.